Friday, June 29, 2012

من آدم ترسویی هستم...
یعنی اینکه فکر کنی کار بدی کنم و بیام اعتراف کنم ... یا از حق مظلوم دفاع کنم.... یا هر انقلابی بازی دیگه و یا اصن هر اخلاق حسنه و واجب دیگه نه اهلش نیستم....
ولی توی یه مقاطعی از زندگی اعتراف کردم شجاع بودم از حق مظلوم هم دفاع کردم ولی همه ش به این برمیگشته که توی اون اجتماع غریب بودم... یا بگم برام تاییدشون مهم نبوده...
شاید با مثال بهتر بشه توضیح داد....
سال دوم راهنمایی که بودم تهران مدارس تعطیل شد به علت بمبارون...
ما رفتیم شهرستان... یه شهر خیلی دور ... که خودش نسبت به مرکز استانش هم خیلی شهرستان محسوب میشد.... یه شهر کوچولو که همه همدیگه رو میشناختن...
پیش اقوام نزدیک رفته بودیم... که توی اون شهر آدمهای مهمی بودند - نه خیر دولتی نبودن- و طبیعتا هم به خاطر عرق ملی و اینا و هم بخاطر فامیلمون ما رو تحویل میگرفتن... ما مثلا جنگزده محسوب میشدیم...
بعضیهاشون فکر میکردن جنگزده یعنی فقیر و بی پول و واسه ما خودکار و دفتر کادو میاوردن... با اینکه خودشون هم خیلی وقتها نداشتن.... دوستای خوبی شدیم ....
همین یکی دو روز اول بچه ها قبل از اینکه توجیه بشن باید از ما حمایت!!!!! کنن شروع به کرم ریختن کردن و یکی دو تاشون صندلی از زیر من کشیدن و من افتادم زمین...
به شخمم هم نبود... پا شدم و خنده م گرفت... شوخی بود و من میفهمیدم.... اهل ناراحت شدن و این حرفها هم نبودم...
رفتم خونه و همینطور که همه چیز رو تعریف میکردم با خنده این یکی رو هم تعریف کردم و از نظر من تموم شد....
بعداز ظهر که رفتم مدرسه دیدم اوضاع خراب شده... نگو این فامیل عزیز ما فوری رفته پیش مدیر مدرسه شکایت!!!!!
مدیر مدرسه هم اون اصل کاری رو حسابی از خجالتش دراومده بود... وقتی من رو صدا کردن دفتر طرف داشت اشک میریخت و مدیر هم یه چیزایی دستش بود... یادم نیست چوب بود خط کش بود چی بود...
من ماتم برده بود....
حالا فکر کن مدیره داره به این دختره میگه که از من عذر خواهی کنه اونوقت من مدیر رو بیخیال شدم رفتم از این دختره عذر خواهی میکنم  و میگم به خدا من نمیدونستم ... من اصلا شکایت نکردم ... من میدونم تو شوخی کردی .. ببخشید!!!!!!!!
کم مونده بود با مدیره هم دعوا کنم....
اگه این اتفاق تهران میفتاد من جرات نمیکردم توی دفتر مدرسه حرف بزنم... خفه میشدم و هیچی نمیگفتم....
یا یه بار یکی از معلمها از دست یکی شاکی شد و به من گفت برو از دفتر خط کش بگیر بیار... منهم سفت نشستم سرجام و گفتم من نمیرم!!!!
بیچاره معلمه بدجوری ضایع شده بود و نمیدونست چیکار کنه....
در صورتی که توی تهران هزار بار کتک خوردن همکلاسیهام رو دیده بودم و اگه بهم میگفتن برو خط کش بیار میاوردم و ککم هم نمیگزید....
شرایط فرق میکرد... محیط فرق میکرد... آدمها فرق میکردن... و نوع تاییدی که قرار بود بگیرم متفاوت بود....
واسه همین میتونستم شجاع باشم.. .میتونستم از دوستم دفاع کنم.. میتونستم اون چیزی رو بگم که به نظرم درست بود....
اما توی محیط خودم شهر خودم نمیتونستم...
پس یاد گرفتم آدمها رو قضاوت نکنم و بهشون نگم ترسو... و بادشون نکنم و نگم که شجاعن... باید دید این آدمها تحت همه ی شرایط همینطور عمل میکنن؟ اصلن دیگه واسه من ترس و شجاعت معنیش رو از دست داده...
خیلی خصلتهای دیگه هم همینطور...
انقدر همه چی درهم برهم شده توی مغز من که وقتی به درست و غلط فکر میکنم میخوام استفراغ کنم....
تو رو خدا بسه!

1 comment:

Anonymous said...

این پست خیلی عالی بود. آنی عزیز. دست مریزاد. کیوان