باباهه شاه بود... دختر باباهه مار بود... مامان دختره با ماره لج بود... سربازه رفته بود جعبه رو آتیش بزنه.... دختره که مار بود توی جعبه بود... باباهه که شاه بود اومده بود دختره رو که مار بود و مامانش میخواست آتیشش بزنه نجات بده... سربازه شخم کی بود... باباهه دختره رو صدا میزد دختره جواب میداد... میگفت الان وسط جنگلم... الان یه صداهایی میاد... الان گرممه و دارم میسوزم... خلاصه آخرش گفت دارم پوست میندازم...
همون موقع باباهه که شاه بود و دخترش مار بود و زنش بد بود و ... اومد جعبه رو که توش مار بود که ماره دختره بود و جعبه دست سربازه بود و سربازه نوکر زنه بود از توی آتیش برداشت....
اونوقت دختره که دیگه مار نبود ولی بدنش پوست ماری بود اومد بیرون باباهه رو که شاه بود دعوا کرد که زود من رو برداشتی از اون تو حالا پوست اندازیم ناقص مونده و دیگه پوستم درست نمیشه و مثل ماره!
حالا منم دارم پوست میندازم...
لطفا به جعبه دست نزنید!
همون موقع باباهه که شاه بود و دخترش مار بود و زنش بد بود و ... اومد جعبه رو که توش مار بود که ماره دختره بود و جعبه دست سربازه بود و سربازه نوکر زنه بود از توی آتیش برداشت....
اونوقت دختره که دیگه مار نبود ولی بدنش پوست ماری بود اومد بیرون باباهه رو که شاه بود دعوا کرد که زود من رو برداشتی از اون تو حالا پوست اندازیم ناقص مونده و دیگه پوستم درست نمیشه و مثل ماره!
حالا منم دارم پوست میندازم...
لطفا به جعبه دست نزنید!
No comments:
Post a Comment