Tuesday, October 11, 2011

رفته بودم انبار دنبال مداد بی۲ بی ۴ و شاسی میگشتم واسه جوجه بزرگه.... یهو جعبه ی آبرنگ و ماژیک و ... پیدا کردم... از اونا که کلی پول بابتشون داده بودم... یهو رفتم... چه کیفی داره نقاشی .... دلم خواست... دلم خیلی خواست... بعد واقعیت اومد جلوی چشمم... میدونستم خواستن دل هیچ ربطی به اینکه این کار رو بکنم نداره... فهمیدم که این کار رو نمیکنم... نقاشی نمیکنم... همه ی این کارهایی رو که خیلی دوست دارم و دلم واسه شون غنج میره رو نمیکنم....
عصبی شدم... بد عصبی شدم.... یه مقدار پلکیدم و بعد اومدم بالا....
میدونی... من معنی وقت رو نمیفهمم... وقتی وقت دارم عصبی هستم که چرا کاری نیست بکنم... چرا بیکارم و حوصله م سر میره و کلافه و دیوونه م....
وقتی وقت ندارم همه ی کارهای دوست داشتنی... کارهای نکرده... فیلمهای ندیده.. سریالهای نصفه مونده .. کتابهای نخونده... بهم چشمک میزنن و من میگم بذار وقت کنم!

No comments: