Sunday, August 21, 2011

خودم رو دوست دارم... یعنی هرچی فکر میکنم نمیفهمم چرا نباید دوست داشته باشم؟
چقدر دیشبی گریه کردم...
همسرجان مثل همیشه کنارم بود... اگه نبود که گریه م نمیگرفت... خفه میشدم....
گریه کردم؟ نه بابا... ترکیدم...منفجر شدم... تموم هم نمیشد... حتی خنده م هم نمیگرفت... خفن بود!!!
بعدش راحت شدم...
همسرجان میگفت اینکه میخوای دیگه ببعی نباشی و آدم باشی حق توئه... اگه اون نمیتونه اینو درک کنه مشکل اونه نه تو.... موضوع اینه که تو از بالا نگاه نمیکنی... تو هنوز پایین موندی... باید بری بالاتر...
ببین من از بالا به قضیه نگاه میکنم و چون برترم میتونم مهربون باشم...
میگم خب آخه موضوع همینجاست که من نمیتونم مثل تو باشم و بابت همین که تو میتونی و من نمیتونم حسودی میکنم و حالم بدتر میشه...
بعدش فهمیدم که خودم رو خیلی دوست دارم...
همسر جان رو هم خیلی دوست دارم...
دوست داشتن این موجود راحت ترین کار دنیاست... مگه میشه دوستش نداشت؟
عاشقشم...

1 comment:

يك بنده ي خدا said...

مرده ي اين روابط بين شما دو تا هستم:)
يعني الان ديگه ببعي نيستي؟