زن بابام تعریف میکرد که وقتی مامانش طلاق گرفته بود و رفته بود همهی کارهای خونه ریخته بود سرش - خونه داری، بچه داری ، خرید، شست و شو....- و خب خودش بچه بوده... خسته شده بوده و میشه گفت زیر اون بار زاییده بوده...
میگفت هر زنی رو بابام میاورد خونه طرف تا این همه کار و بچه رو میدید در میرفت و پشت سرش رو هم نگاه نمیکرد... میگفت هرکی میومد زن بابام تا بناگوش لبخند میزده ... بچه ها رو ساکت میکرده .. مودب بوده ... تا بلکه زنه دلش به رحم بیاد و بمونه و این بیچاره رو از اون وضعیت نجات بده....
حالا شده جریان من و وبلاگم... وجه تشابهش رو نمیگم!
میگفت هر زنی رو بابام میاورد خونه طرف تا این همه کار و بچه رو میدید در میرفت و پشت سرش رو هم نگاه نمیکرد... میگفت هرکی میومد زن بابام تا بناگوش لبخند میزده ... بچه ها رو ساکت میکرده .. مودب بوده ... تا بلکه زنه دلش به رحم بیاد و بمونه و این بیچاره رو از اون وضعیت نجات بده....
حالا شده جریان من و وبلاگم... وجه تشابهش رو نمیگم!
No comments:
Post a Comment