مینشستم پشت اون میز بزرگ شیشه ای... تو مینشستی توی یه زاویه با من...
و من بارها و بارها چنگ مینداختم به اون رومیزی قرمز نخ کش شدنی....
اون شومینه ی پشت سرم به من امنیت میداد.... و اینکه پشت شومینه چه خبرها بود خللی در امنیت اینور بوجود نمیاورد...
میتونست تلویزیون یا رادیو روشن باشه... میتونست کسی در سکوت نشسته باشه.... من در آرامش. امنیت. اعتماد. و هرچی دیگه اعتراف میکردم...
اما امروز... روبروی تو روی اون صندلی مزخرف کذایی .... توی اون اتاق محفوظ در پشت آپارتمان... پا شدم و در رو بستم.. بسته بود.. بسته ترش کردم...
و باز هم دلم میخواست بکوبم روی اون میز مزخرفت... صندلیهای مزخرف اتاقت رو بریزم بیرون... و اون میز کوچولو رو خوردش کنم...
و از ته دل فریاد بزنم پس کو اون نقطه ی امن و آرامش من؟ کو؟
---
گفتی که من توی اون درجه ی اون پایینم... و من به خودم گفتم که همیشه من همونجاها بودم... راستش نقطه ی قوت زندگی من هم همین بوده ...
---
یعنی میگی نفهمیدم اون سکوت سرشار از دردت رو؟ که چه طاقتی داشتی که بتونی باز هم بگی نمیشه قضاوت کرد... که بگی اشکال نداره... و میگی نفهمیدی که منهم از تو تقلید میکنم؟
و من بارها و بارها چنگ مینداختم به اون رومیزی قرمز نخ کش شدنی....
اون شومینه ی پشت سرم به من امنیت میداد.... و اینکه پشت شومینه چه خبرها بود خللی در امنیت اینور بوجود نمیاورد...
میتونست تلویزیون یا رادیو روشن باشه... میتونست کسی در سکوت نشسته باشه.... من در آرامش. امنیت. اعتماد. و هرچی دیگه اعتراف میکردم...
اما امروز... روبروی تو روی اون صندلی مزخرف کذایی .... توی اون اتاق محفوظ در پشت آپارتمان... پا شدم و در رو بستم.. بسته بود.. بسته ترش کردم...
و باز هم دلم میخواست بکوبم روی اون میز مزخرفت... صندلیهای مزخرف اتاقت رو بریزم بیرون... و اون میز کوچولو رو خوردش کنم...
و از ته دل فریاد بزنم پس کو اون نقطه ی امن و آرامش من؟ کو؟
---
گفتی که من توی اون درجه ی اون پایینم... و من به خودم گفتم که همیشه من همونجاها بودم... راستش نقطه ی قوت زندگی من هم همین بوده ...
---
یعنی میگی نفهمیدم اون سکوت سرشار از دردت رو؟ که چه طاقتی داشتی که بتونی باز هم بگی نمیشه قضاوت کرد... که بگی اشکال نداره... و میگی نفهمیدی که منهم از تو تقلید میکنم؟
No comments:
Post a Comment