مشکل اساسی دارم با این وبلاگم... از اون مشکلات لاینحل نامتناهی مکرر!
مثل خیلی از قسمتهای زندگیم. قسمتهایی که مشکلات لاینحل نامتناهی مکرر هستن....
اما بعضی از این قسمتها رو دوسشون دارم... مثل همین وبلاگم....
یه قسمتهای شیرینی رو هم از دست دادم... مثلا بخش کامنتها...
من آدم کامنتگذاری نیستم... آدم کامنت خونی هم نیستم... و خب همین باعث میشه که وبلاگم هم مثل خودم اینجوری بی کامنت بشه....
وقتی میرم تو وبلاگ یکی و میبینم ملت یه عالمه کامنت گذاشتن جا میزنم و برمیگردم... بدون اینکه چیزی بگم... مثل وقتی که میری دم خونه مادربزرگت و میبینی کلی کفش بیرون دره.... راهت رو کج میکنی و برمیگردی....
الان که فکرش رو میکنم میبینم همه چی به همه چی ربط داره... اگه من از اون آدمایی بودم که در رو باز میکردم و میرفتم تو و با همه سلام و علیک میکردم و لپم رو همه ماچ میکردن و من لپ همه رو ماچ میکردم و جواب احوال پرسی شون رو میدادم و سلام مامانم رو میرسوندم و از حال پدرم گزارش میدادم و کلی هم خوشحال بودم واسه خودم... اونوقت الان هم میرفتم کامنتم رو میذاشتم تو وبلاگش! از جمعیت نمیترسیدم....
یعنی انقده این اخلاقم گهه که وقتی اصرار دارم حتما یه چی بگم اونوقت خصوصی میگم....
الان هم اگه ۶ نفر بیان واسه من کامنت بذارن و نظر بدن من کلا در این وبلاگ رو تخته میکنم و در میرم....
نه که الان ندونم که خواننده ی خاموش دارم و بعضی هاشون رو هم از نزدیک میشناسم.... ولی خب وقتی در رو باز میکنم یهو شونصد جفت چشم زل نزدن به من...
اما وقتی کامنت گذار نباشی و کامنت خون هم نباشی... یه بخشی از زندگی رو از دست میدی.... یه بخش بزرگ که گاهی خیلی قشنگ تر از خود پستیه که تو وبلاگ گذاشتن...
اونوقت ملت میان جواب همدیگه رو هم میدن...
اما من در میرم....
هنوزم بلد نیستم بحث کنم... یعنی میگم که چی؟ تو از اونی که من گفتم خوشت نیومد؟ اوکی پس اونی که تو میگی!
یه همچی خریم من!
اصن عصبی میشم.... آخه به تخمم که تو خوشت نمیاد... اصن مهم نیست تو چی میگی و حتی من چی میگم.... مهم آرامشه!!!!! یعنی در این حد!
مثل خیلی از قسمتهای زندگیم. قسمتهایی که مشکلات لاینحل نامتناهی مکرر هستن....
اما بعضی از این قسمتها رو دوسشون دارم... مثل همین وبلاگم....
یه قسمتهای شیرینی رو هم از دست دادم... مثلا بخش کامنتها...
من آدم کامنتگذاری نیستم... آدم کامنت خونی هم نیستم... و خب همین باعث میشه که وبلاگم هم مثل خودم اینجوری بی کامنت بشه....
وقتی میرم تو وبلاگ یکی و میبینم ملت یه عالمه کامنت گذاشتن جا میزنم و برمیگردم... بدون اینکه چیزی بگم... مثل وقتی که میری دم خونه مادربزرگت و میبینی کلی کفش بیرون دره.... راهت رو کج میکنی و برمیگردی....
الان که فکرش رو میکنم میبینم همه چی به همه چی ربط داره... اگه من از اون آدمایی بودم که در رو باز میکردم و میرفتم تو و با همه سلام و علیک میکردم و لپم رو همه ماچ میکردن و من لپ همه رو ماچ میکردم و جواب احوال پرسی شون رو میدادم و سلام مامانم رو میرسوندم و از حال پدرم گزارش میدادم و کلی هم خوشحال بودم واسه خودم... اونوقت الان هم میرفتم کامنتم رو میذاشتم تو وبلاگش! از جمعیت نمیترسیدم....
یعنی انقده این اخلاقم گهه که وقتی اصرار دارم حتما یه چی بگم اونوقت خصوصی میگم....
الان هم اگه ۶ نفر بیان واسه من کامنت بذارن و نظر بدن من کلا در این وبلاگ رو تخته میکنم و در میرم....
نه که الان ندونم که خواننده ی خاموش دارم و بعضی هاشون رو هم از نزدیک میشناسم.... ولی خب وقتی در رو باز میکنم یهو شونصد جفت چشم زل نزدن به من...
اما وقتی کامنت گذار نباشی و کامنت خون هم نباشی... یه بخشی از زندگی رو از دست میدی.... یه بخش بزرگ که گاهی خیلی قشنگ تر از خود پستیه که تو وبلاگ گذاشتن...
اونوقت ملت میان جواب همدیگه رو هم میدن...
اما من در میرم....
هنوزم بلد نیستم بحث کنم... یعنی میگم که چی؟ تو از اونی که من گفتم خوشت نیومد؟ اوکی پس اونی که تو میگی!
یه همچی خریم من!
اصن عصبی میشم.... آخه به تخمم که تو خوشت نمیاد... اصن مهم نیست تو چی میگی و حتی من چی میگم.... مهم آرامشه!!!!! یعنی در این حد!
No comments:
Post a Comment