امروز من بعد از ۱۶ سال اجازه پیدا کردم که عزادار باشم....
من یه بابا داشتم که اونم ۱۶ سال پیش مرد...
اما هیچ کس نفهمید... هیچ کس نفهمید که بابای من مرده... حتی مامانم...
و من مجبور شدم قوی باشم... که بابام نمرده باشه اصن...
که بابا داشته باشم ...
و من یه روز میخواستم به مامانم بگم کدوم بابا؟ بابایی که هیچ وقت نداشتمش؟ که ندیدمش؟ که سالی دو روز واسه من بابا نمیشه!
اما نگفتم...
من امروز بابام مرد... و من زار زدم... گریه کردم... عزاداری کردم واسه خودم...
هیچ کس حق من رو از بابام بهم نداد... خودم هم نگرفتمش...
و چه بیرحم بودن همه....
بابا روزت مبارک. دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت.
من یه بابا داشتم که اونم ۱۶ سال پیش مرد...
اما هیچ کس نفهمید... هیچ کس نفهمید که بابای من مرده... حتی مامانم...
و من مجبور شدم قوی باشم... که بابام نمرده باشه اصن...
که بابا داشته باشم ...
و من یه روز میخواستم به مامانم بگم کدوم بابا؟ بابایی که هیچ وقت نداشتمش؟ که ندیدمش؟ که سالی دو روز واسه من بابا نمیشه!
اما نگفتم...
من امروز بابام مرد... و من زار زدم... گریه کردم... عزاداری کردم واسه خودم...
هیچ کس حق من رو از بابام بهم نداد... خودم هم نگرفتمش...
و چه بیرحم بودن همه....
بابا روزت مبارک. دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت.
No comments:
Post a Comment