آها اون شب خواب دیدم بچه بودم ... دو تا بچه کوچیکتر از من هم با من بودن.... مامانم مهمون داشت و من حاضر بودم هر باجی به مامانم بدم... گفت برو یه بسته بده به اون درویشه ... توش قرآآآن هم هست... بعد از درویشه عروسک بگیر بیار... قرآآآآآنش به فارسی بود فقط... رفتم دنبال درویشه... اون دو تا بچه هم با من بودن.... درویشه رفت و گم و گور شد... رفتم پیداش کردم و خودم گم وگور شدم.... بسته رو دادم.... عروسکه رو گرفتم... درویش رو دوست نداشتم... گم شده بودیم.... دست اون دوتا بچه رو گرفتم و از راه قطار برگشتیم... قطار ریل نداشت.... عوضش از تونل که رد میشد توی تونلش روی دیوارش فلز بود.... میشد ردش رو گرفت.... ولی گاهی یهو میرفت مستقیم توی زمین... گاهی مستقیم توی دیوار و گاهی هم سقف... وقتی تونل باریک بود اندازه خود قطار دیگه جای کس دیگه ای نبود... قطار با سرعت خیلی خیلی زیاد حرکت میکرد... من نمیخواستم یهو بیاد و بچه ها رو له کنه... واسه همین باز گم و گور بودیم... توی کویر... روی شنها... معلوم نبود قطار از کجا رد میشه...منتظر بودیم که بیاد و بفهمیم از کجا دنبالش بریم... مواظب بچه ها بودم قطار لهشون نکنه...
خدا رو شکر دوباره خواب اون کوچه های قدیمی رو ندیدم.. با اون مغازه های قدیمی ... که قره قوروت میفروخت... که توی آخرین خوابم همه کوچه ها خراب شده بود و من گم شده بودم....
توی خواب یادم میره که گم شدن ترس نداره.. هرجا گم بشی جای دیگه پیدا شدی.... یادم میره....
و خیلی حرفهای دیگه که الان نمیگم!!!
خدا رو شکر دوباره خواب اون کوچه های قدیمی رو ندیدم.. با اون مغازه های قدیمی ... که قره قوروت میفروخت... که توی آخرین خوابم همه کوچه ها خراب شده بود و من گم شده بودم....
توی خواب یادم میره که گم شدن ترس نداره.. هرجا گم بشی جای دیگه پیدا شدی.... یادم میره....
و خیلی حرفهای دیگه که الان نمیگم!!!
1 comment:
ببين منو شبا سبك تر بخور!
Post a Comment