Friday, August 19, 2011

رفته بودم مامان خانوم رو برسونم... جوجه ها با لباس حیاط اومدن تو ماشین... یعنی لباسی که توی حیاط میپوشی که راحت باشی... خلاصه... اونجا جوجه ها گیر داده بودن م.ب. رو ببینن... گفتیم باشه... جوجه کوچیکه گفته بود میخواد دست به ریشش بزنه... گفتیم باشه....
رفتیم تو... شب احیا و این حرفا بود... من که اهل این حرفا نیستم... تازه همه با لباس مرتب و تمیز و اینا ... منم لباسم یه چیزی در حد لباس جوجه ها... سفره بود از این ور به اونور بعد از اونور به اینور بعد اینور به اینور و اونور به اونور... خلاصه... انواع و اقسام... میدونی که خب افطار دیگه... این جوجه ها آب از لب و لوچه شون آویزون... بعد خودشون از من آویزون ... که خیلی جدی گفتم نوچ!!! بعد مجبور شدم این نوچ رو به ده نفر دیگه هم بگم...
حالا میدونم که این م.ب. طول میکشه تا با عزت و احترام از پله ها بیاد پایین...
بالاخره تشریف آوردن و جوجه ها دست به ریشش زدن و ما هم سلام کردیم و ایشون سلام جواب دادن...
و خب جفتمون از اون نگاها بهم کردیم که فقط خودمون میفهمیدیم...
حالا جوجه ها گیر دادن که بمونیم...
بردمشون دم رستوران آش خریدن.... بعد نون بربری خریدن ....
یعنی هردفعه به یه بهانه ای پام میرسه اونجا میگم این دفعه آخره ولی باز دفعه دیگه ای هم هست...
قربون مرامت... بیخیال ما شو...

1 comment:

1bandeyekhoda said...

ببين منو من فداي اون جوجه هات:)