Wednesday, November 7, 2012

میدونم که یادته

تازگیها همه ش یاد اون روز کلاس میافتم که ازم پرسیدی شما گرافیک خوندین؟
لباس قرمز پوشیده بودی....
و حواست به ما ۴ تا بود....
یادته؟
ما ردیف اول نشسته بودیم و تو ردیف دوم... تیکه های آق داداش و خنده های کوهی و سر به زیر بودنهای من....
یادته؟
اصن اون لباس قرمزه رو یادته؟
چند سال گذشته؟ چهار سال...
همین روزا بود....
بعد همینجوری یاد اون زن و شوهره افتادم که چقدر به نظر خوب میومدن... بعدها فهمیدم چقدر مشکل داشتن.... و هی همینجوری یادم میفته که چقدر گیر میدادن به پسرشون که درس بخونه و هی فکر میکردم وقتی زندگی آدم داره به گا میره درس بخونه که چی بشه آخه؟
وقتی قراره بیست و پنج سال بعدش بشینه گوشه ی آشپزخونه یه چیزی رو بغل کنه و فشار بده و با صدای بلند زار بزنه و نتونه اون بچگی گهش رو از خودش بکنه اون نمره بیستایی که گرفته به کجاش میاد؟
نمیشه آدم بدون دیپلم خوشبخت باشه؟ نه خدایی نمیشه؟
هرکی هرچی میخواد بگه....واسه هرچی نگران باشم واسه درس جوجه ها حتی یک لحظه هم نگران نمیشم....
اگه نتونم یادشون بدم که بلد باشن خوشبخت باشن هزار تا مدرک و درس و مدرسه هم به دردشون نمیخوره.... به هیچ دردشون....

یادمه بعدها رفتم خونه حسین... با جوجه ها و آق داداش.... دور همی و هزار تا چیز دیگه که میدونی.... جوجه ها رفتن تو تخت حسین و فقط هر و کر کردن به جای خوابیدن...
تا آخرش آق داداش اومد ما رو رسوند و برگشت....
اونجا یادم نیست به حسین چی گفتم... حتی یادم هم نیست که چی جواب داد....
فقط یادمه که قضاوتش اشتباه بود... چون تعریف و قضاوت من از خودم اشتباه بود....
اما یه چیز دیگه ای جوابم رو داد... یه چیزی تو مایه های اینکه زل زده باشه بهم و گفته باشه گه نخور!

اینکه چرت گفته بودم و اونم چرت گفته بود مهم نیست... مهم اینه که خیلی حرفش برام مهم بود... که باعث شد یه چیزای خوبی رو تو زندگیم بفهمم...
همین که اون مزخرفات پشت مغزم رو ریخته بودم بیرون و یکی شنیده بود و گفته بود گه نخور کافی بود....کافی بود واسه اینکه جمع کنم خودم و زندگیم و .... خوشبخت بشم.




No comments: