نمیدونم اینترنت باز چش شده...
گفتم بهانه دستت ندم... یه چند ساعت زودتر بیام و بهت تبریک بگم زادروزت رو و یه همدردی بکنم که داری پیر میشی بدجور.... میدونی آخه ۲۴ سالگی ته دنیاست... ته ته سالمندیه.... یعنی آخرشه...
من گذروندم میدونم.... یه احساس گند و گهی که باعث میشه فکر کنی داری از اوج قله سقوط میکنی به قعر نیستی... خلاصه درکت میکنم....
اما نگران نباش یه چند سال بگذره دوباره جوون میشی...
با یه عالمه بوس و بغل و احساس دوستی و عشق و فامیلی و همه چی و بیشتر از همه ی اینا....
شاید شد و یه کادو هم ازم گرفتی... شاید!
1 comment:
بهترین دوستم . . .
تبریکت بغض تنهاییِ این روزهایِ من رو بدجـــــور شکست . . .
اشکهامو گلوله کرد . . .
دلم رو نـــــرم کرد . . .
دلم رو تنگ هم کرد . . .
کـــــاش هدیه ات "چند دقیقه کنارم نشستن بود" آنــــی جان . . .
کـــــــــــاش می تونستم ببوسمت و محکم بغلت کنم و بگم مرسی که یه روز اومدی و نرفتی . . .
مرسی که من رو دیدی و چشماتو به روم نبستی . . . مرسی بابتِ تمام روزهایی که یه اِل نودِ نقره ای رو برام به قصرِ آزادی و گفتنِ ناگفته ها تبدیل کردی . . . حتّی بخاطرِ اون گوشیِ نارنجیت که اجازه داشتم بهش دست بزنم مرسی . . .
تو خواهرمی ، دوستمی حتی بعضی وقتا مامانمی . . . یه چیزایِ دیگه ای هم هستی که نه من می دونم نه تو . . .
مــــرسی . . .
Post a Comment