حالا هی دلم میخواد باهات حرف بزنم...
حرف بزنم و تو هیچی نگی...
هی برام نزنی :)))))))))))))))
حتی نگی آخ یا اوخ...
یا هرچی...
فقط من بگم و تو گوش بدی و هیچی نگی....
کاری که هیچوقت من بلد نبودم...
که یکی حرف بزنه و من هیچی نگم و گوش بدم...
یعنی کردم ها... این کار رو با خیلیها کردم... ولی فایده نداره اون خیلیها.... هروقت تونستم مثلا تو حرف بزنی و من گوش کنم مهمه....
تو و یکی مثل تو....
میدونی چه گندی داریم میزنیم؟
میدونی نباید صدات رو بشنوم...؟
میدونی که خاطرات زنده میشن... میدونی که حالم بد میشه... میدونی که اونوقت میرم روی دنده ی حرف زدن....
مثل اونوقتی که علی از شمال زنگ زده بود... مرتیکه مست مست بود.... هی حرف زد هی حرف زد....
اونوقت یادته اون روز توی بام رو؟
اون عکسای مسخره رو؟
بعدش تو کجا رفتی؟
چرا بعدش نبودی؟
رفتی با بچه ها پیتزا بخوری؟ من با جوجه ها برگشتم خونه....
بعد اون روز که همه ی این اراذل اومده بودن....و تو نبودی.... بعد رفتیم تو لابی اون خونه ی تو ولنجک ساندویچ خوردیم .... و هرکی اومد رد شد بهمون سلام داد.....
بعد تو یه جایی بودی و نبودی.... کاش بودی... میخوام هرچی خاطره دارم تو توش باشی....
حالا تو اونجا من اینجا و کوهی اونور....
بعد دیگه هیچ جوری نمیشه جمعش کرد... کنار هم..... میشه؟
هیچوقت یادم نمیره اون روز که به کوهی گفتم خوب شد رفتی.... اگه بودی ... اگه مونده بودی.... اگه اون روزهای آخر که میخواستمت و نبودی اگه بودی.... اگه دیده بودمت... اگه حرف زده بودم باهات..... اگه روز آخر که اومدم پرده های خونه ت رو باز کردم و دوستت اونجا بود.... اگه دوستت نبود و حرف زده بودم.... دو تایی به فنا رفته بودیم که....
خوب شد که نشد حرف بزنیم و من نگفتم و تو رفتی برای همیشه....
چه روزهایی گذشت.... درست و غلطش رو کار ندارم.... برای من ِ بچه سوسولِ ترسوی محتاط روزهای خیلی سختی بود.... اما خسته شدم....
میخوام آدمهای دور و برم رو جمع کنم.... حقیقی و مجازی... همه رو بریزم توی یه گونی..... ببرمش بالای اون پل... روی رودخونه ... بعد همه رو باهم ول کنم توی آب و قدم زنون برگردم....
فقط بمونن : عشقم و عشقم و عشقم و عشقم و عشقم.....
هر پنج تاتون رو بذارم توی جیبم ... راه بیفتم توی دنیا ... آدمهای جدید پیدا کنم... رابطه های جدید... بدون هیچ وابستگی به گذشته و خاطرات بد و خوب و عاشقانه....
بعد شما پنج تا رو از توی جیبم در بیارم... بچینم توی فواصل مناسب دور و برم....
بعد زندگی کنم.....
فکر کن... یعنی باید همه ی اینکارا رو بکنم تا بتونم زندگی کنم....
همچی آدم مزخرفی شدم من....
حرف بزنم و تو هیچی نگی...
هی برام نزنی :)))))))))))))))
حتی نگی آخ یا اوخ...
یا هرچی...
فقط من بگم و تو گوش بدی و هیچی نگی....
کاری که هیچوقت من بلد نبودم...
که یکی حرف بزنه و من هیچی نگم و گوش بدم...
یعنی کردم ها... این کار رو با خیلیها کردم... ولی فایده نداره اون خیلیها.... هروقت تونستم مثلا تو حرف بزنی و من گوش کنم مهمه....
تو و یکی مثل تو....
میدونی چه گندی داریم میزنیم؟
میدونی نباید صدات رو بشنوم...؟
میدونی که خاطرات زنده میشن... میدونی که حالم بد میشه... میدونی که اونوقت میرم روی دنده ی حرف زدن....
مثل اونوقتی که علی از شمال زنگ زده بود... مرتیکه مست مست بود.... هی حرف زد هی حرف زد....
اونوقت یادته اون روز توی بام رو؟
اون عکسای مسخره رو؟
بعدش تو کجا رفتی؟
چرا بعدش نبودی؟
رفتی با بچه ها پیتزا بخوری؟ من با جوجه ها برگشتم خونه....
بعد اون روز که همه ی این اراذل اومده بودن....و تو نبودی.... بعد رفتیم تو لابی اون خونه ی تو ولنجک ساندویچ خوردیم .... و هرکی اومد رد شد بهمون سلام داد.....
بعد تو یه جایی بودی و نبودی.... کاش بودی... میخوام هرچی خاطره دارم تو توش باشی....
حالا تو اونجا من اینجا و کوهی اونور....
بعد دیگه هیچ جوری نمیشه جمعش کرد... کنار هم..... میشه؟
هیچوقت یادم نمیره اون روز که به کوهی گفتم خوب شد رفتی.... اگه بودی ... اگه مونده بودی.... اگه اون روزهای آخر که میخواستمت و نبودی اگه بودی.... اگه دیده بودمت... اگه حرف زده بودم باهات..... اگه روز آخر که اومدم پرده های خونه ت رو باز کردم و دوستت اونجا بود.... اگه دوستت نبود و حرف زده بودم.... دو تایی به فنا رفته بودیم که....
خوب شد که نشد حرف بزنیم و من نگفتم و تو رفتی برای همیشه....
چه روزهایی گذشت.... درست و غلطش رو کار ندارم.... برای من ِ بچه سوسولِ ترسوی محتاط روزهای خیلی سختی بود.... اما خسته شدم....
میخوام آدمهای دور و برم رو جمع کنم.... حقیقی و مجازی... همه رو بریزم توی یه گونی..... ببرمش بالای اون پل... روی رودخونه ... بعد همه رو باهم ول کنم توی آب و قدم زنون برگردم....
فقط بمونن : عشقم و عشقم و عشقم و عشقم و عشقم.....
هر پنج تاتون رو بذارم توی جیبم ... راه بیفتم توی دنیا ... آدمهای جدید پیدا کنم... رابطه های جدید... بدون هیچ وابستگی به گذشته و خاطرات بد و خوب و عاشقانه....
بعد شما پنج تا رو از توی جیبم در بیارم... بچینم توی فواصل مناسب دور و برم....
بعد زندگی کنم.....
فکر کن... یعنی باید همه ی اینکارا رو بکنم تا بتونم زندگی کنم....
همچی آدم مزخرفی شدم من....
No comments:
Post a Comment