داشتم تند و تند گودرم رو میخوندم....
به سایه های سپید که رسیدم بعد خط اول یهو هوس کردم نخونم...
یهو یاد همه ی کارهای نکرده افتادم... یاد همه ی سایتهای که باید سر میزدم.... گفتم چند دقیقه دیگه برمیگردم...
و برنگشتم...
تا ساعتها بعدش برنگشتم.... شاید خیلی ساعت شد....
اما الان یهو بعد از اینکه همه خوابیدن اومدم سراغش... یهو...!
و فهمیدم چرا...
این بغضی که گلوم رو گرفته و داره خفه م میکنه با این اشکها و گریه ها از بین نمیره...
لعنتی....
این بغض ۱۶ ساله که درست و حسابی نترکیده...
این بغض ۱۶ ساله که با منه...
آخه چرا تازه میکنی این زخم کهنه ی سرباز شده ی خونین و دردناک رو؟
چرا اینجوری میکنی با من؟
چرا من رو توی این موقعیت قرار میدی....
میخوام تا خود صبح زار بزنم....
به سایه های سپید که رسیدم بعد خط اول یهو هوس کردم نخونم...
یهو یاد همه ی کارهای نکرده افتادم... یاد همه ی سایتهای که باید سر میزدم.... گفتم چند دقیقه دیگه برمیگردم...
و برنگشتم...
تا ساعتها بعدش برنگشتم.... شاید خیلی ساعت شد....
اما الان یهو بعد از اینکه همه خوابیدن اومدم سراغش... یهو...!
و فهمیدم چرا...
این بغضی که گلوم رو گرفته و داره خفه م میکنه با این اشکها و گریه ها از بین نمیره...
لعنتی....
این بغض ۱۶ ساله که درست و حسابی نترکیده...
این بغض ۱۶ ساله که با منه...
آخه چرا تازه میکنی این زخم کهنه ی سرباز شده ی خونین و دردناک رو؟
چرا اینجوری میکنی با من؟
چرا من رو توی این موقعیت قرار میدی....
میخوام تا خود صبح زار بزنم....
2 comments:
همان پانزده ساله که بودم آنی، کسی که تجربه ای شبیه من داشت، تجربه ای شبیه ما داشت، گفت درد نبودن بابا زخمی ست که بعد از گذشت زمان سوزشش آرام می شود، دردش کم می شود ولی با کوچکترین اشاره تازه تازه است. همه عمر. متاسفم آنی جان که امشب زخم تو را تازه کردم. متاسفم.
چي بود اون چيزي كه خوندي و اينجوري شدي؟
Post a Comment