Tuesday, June 5, 2012

خوب بودما...
رفته بودم نقاشی کنم... رنگ و رنگ و رنگ... خوشم میاد... حالم جا میاد...
اما همه چی خراب شد... نمیدونم خودت بودی .. حست بود... یا نگاه بی توجهت به تابلوها که دوستشون نداشتی...
یا وقتی رفتیم جاهای دیگه رو دیدیم و تو از بعضیها تعریف کردی و دیدم هیچ قسمت مشترکی بین اونی که من انجام میدم با اونی که تو دوست داری نیست...
بعد سقوط شروع شد... هی چنگ مینداختم که مهم نیست... که قرار نیست تو خوشت بیاد حتما... که لذتی که میبرم مهمه... که خیلی هم قشنگه ... که.... اما سقوط کردم و رفتم ته....
لذت تموم شد... همه ش شد مشتی رنگ ان و گهی که دیگه نمیخواستمشون....
دیگه حسی نداشتم.... دوستشون نداشتم... هیچی دیگه رو هم دوست نداشتم....
باز اون غوله بیدار شد و اومد نشست روبروم و با چشای وزغش زل زد بهم ... دهنش بوی گند میداد وقتی گفت:
همه ی اینا که چی؟ زندگیت که چی؟ بگو که چی آخه؟

1 comment:

Anonymous said...

هــِــــــــی وای ی ی ی . . .
که چــــــــــی؟؟؟!!!؟؟؟