Sunday, May 20, 2012

کامنتی که به پست تبدیل شد.


هی... پسر.. جواب تبریک یه تشکره ... همین! برای خودت پست گذاشتی و خواستی اشک من رو هم دربیاری؟ نوچ در نیومد... فقط دلم ضعف رفت.. دلم تنگ شد...
راستی اون نقره ایه پژو بود و ال نود سفید بود... خدا هردو رو بیامرزه... این روزها همش سوار اتوبوس میشم... و ۲۰۰ تومن ۵۰۰ تومن حساب کتاب کرایه میکنم...
دلم بدجوری تنگ شد... کاش بودی یه ذره دنیا از این جدی بودن مزخرف در میومد... وارد همون دنیای مزخرف و جالب خودمون میشدیم و واسه مرضامون کل مینداختیم...
...
حالا بخاطر تولدت بذار یه خاطره تعریف کنم واسه ملت... واسه خودت تعریف کرده بودم اینو؟

اونوقتها که به گمونم همین ۲۴ سالم بود با مادر جان و پسرخاله شمال بودیم توی یک ویلا... حالا چرا ما سه تا بودیم و آیا کس دیگه ای هم بود یادم نیست....
پسرخاله جان که از نظر من جوجه ای بود واسه خودش و هنوز هم نتونستم بزرگ ببینمش گرچه بابا شده رفت از انباری زغال بیاره... حالا این انباری کجاست؟ ته حیاط .. از کجا رد میشه؟ از وسط باغچه... باغچه در چه وضعیه؟ در وضع اسفناک چمنهای هرزی که هرس نشده و تا سینه ی من میرسه و به زور میشه از توش رد شد. من ِ اون روزها نسبت به مار فوبیا دارم در حد مرگ...
پسرخاله جان به شدت کاپیتان شده بود و فداکارانه به سراغ انباری رفته بود... و منهم که بهم برخورده بود که دهه این جوجه میخواد فداکاری کنه به دنبالش راه افتادم....
پسرخاله هی گفت بابا تو نمیخواد بیای... ولی من گوش ندادم....
یهو برگشت گفت لای این علفها مار هست ... من خودم دیدم...
اولین چیزی که از مغزم گذشت این بود که مارهای اینجا همه مار آبی هستند معمولا هم خیلی بزرگ نیستند... قبلا هم دیدم...
دومین چیزی که به ذهنم رسید این بود که خب این پسره داره خالی میبنده واسه اینکه من رو قانع کنه دنبالش نرم و منهم میدونم و اون هم میدونه که من میدونم...
این دوتا رو سبک سنگین کردم و آخرین چیزی که به مغزم رسید این بود که من الان وسط باغچه هستم... برم جلو؟ برگردم؟
فکر میکنید چکار کردم؟ همون وسط وایسادم و با تمام قوا شروع به جیغ کشیدن و گریه کردم!!!!!!
در همون حال داشتم با خودم فکر میکردم چرا من این کار رو دارم میکنم؟
مادرجان پابرهنه از طبقه دوم بدو بدو اومد و دست من رو گرفت و از باغچه کشید بیرون...
...
تا یک ساعت هرچی به پسرخاله جان میگفتیم بابا تقصیر تو نبود که ... نمیومد از انباری بیرون!

No comments: