اکثر حسرت های زندگیم تصفیه شدن... از بین رفتن... ریز شدن... یا هرچی دیگه نیستن...
فقط چند تا دونه مونده....
یکیش مال وقتیه که آخرین اسرای جنگی رو آزاد کرده بودن... ما توی اتوبان بودیم... چند تا اتوبوس حامل آزاده ها توی لاین مقابل اومد و رد شد....
چند تاشون با خوشحالی از توی پنجره دست تکون میدادن....
مردم فقط نیگا میکردن...
با تمام وجودم میخواستم دستم رو ببرم بیرون و تکون بدم و لبخند بزنم....
.
فکر کن شاشیدم به این مملکت و مردمش و حکومتش و اجتماعش و دینش و سنتش و ... هر کوفت دیگه ش....
حتی به اندازه ی یه سر سوزن این شاشیدن اون کون سوخته ی من رو خنک نمیکنه از اون سالها تا الان ....
کاش بلد بودم بگم گور بابای همه و دست تکون داده بودم...
فقط چند تا دونه مونده....
یکیش مال وقتیه که آخرین اسرای جنگی رو آزاد کرده بودن... ما توی اتوبان بودیم... چند تا اتوبوس حامل آزاده ها توی لاین مقابل اومد و رد شد....
چند تاشون با خوشحالی از توی پنجره دست تکون میدادن....
مردم فقط نیگا میکردن...
با تمام وجودم میخواستم دستم رو ببرم بیرون و تکون بدم و لبخند بزنم....
.
فکر کن شاشیدم به این مملکت و مردمش و حکومتش و اجتماعش و دینش و سنتش و ... هر کوفت دیگه ش....
حتی به اندازه ی یه سر سوزن این شاشیدن اون کون سوخته ی من رو خنک نمیکنه از اون سالها تا الان ....
کاش بلد بودم بگم گور بابای همه و دست تکون داده بودم...
No comments:
Post a Comment