قبل از هرچیز بگم که تولدم نیست....
اما امروز یهو فهمیدم که اِ... من جدی جدی ۳۷ ساله شدم...
که این یه بازی نیست...
که این بازی یه روزی تموم میشه...
هرچقدر هم که من این بازی رو دوست داشته باشم.
اما یه مدت میشه فهمیدم که چه خوبه که منِ ۳۶ ساله میشم یهو ۳۷ ساله... که یهو توی یک روز بهاری یک عدد بهش اضافه میشه...
که من دونه دونه خونه ها رو رد میکنم....
که اصلا ناراحت نیستم از گذشتنش...
که دوست دارم دهه ی سی رو... که فکر میکنم دهه ی چهل رو بیشتر دوست خواهم داشت...
گرچه برای یه سری کارها احساس دیرشدگی میکنم...
اما زندگی دیر و زود نداره...
این منم که وجودم به دو قسمت تقسیم شده...
قسمتی که از گذشت تک تک ثانیه ها شگفت زده میشه و لبخند میزنه...
و قسمتی که ...
ببین این حرفها رو ول کن... من امروز یهو فهمیدم که من ۳۷ سالمه!
اما امروز یهو فهمیدم که اِ... من جدی جدی ۳۷ ساله شدم...
که این یه بازی نیست...
که این بازی یه روزی تموم میشه...
هرچقدر هم که من این بازی رو دوست داشته باشم.
اما یه مدت میشه فهمیدم که چه خوبه که منِ ۳۶ ساله میشم یهو ۳۷ ساله... که یهو توی یک روز بهاری یک عدد بهش اضافه میشه...
که من دونه دونه خونه ها رو رد میکنم....
که اصلا ناراحت نیستم از گذشتنش...
که دوست دارم دهه ی سی رو... که فکر میکنم دهه ی چهل رو بیشتر دوست خواهم داشت...
گرچه برای یه سری کارها احساس دیرشدگی میکنم...
اما زندگی دیر و زود نداره...
این منم که وجودم به دو قسمت تقسیم شده...
قسمتی که از گذشت تک تک ثانیه ها شگفت زده میشه و لبخند میزنه...
و قسمتی که ...
ببین این حرفها رو ول کن... من امروز یهو فهمیدم که من ۳۷ سالمه!
3 comments:
آنی هیچوقت دوست ندارم سنم بیشتر از این بشود، حتی از یادآوری اش می ترسم. خواندن این پستت مرا می ترساند.
آنی عزیز ترس من واکنش به تکرار است. ترس من از ادامه یک روند جاری ست. این چیزی ست که هر شب به آن فکر می کنم. روی قولت حساب می کنم.
نا امید نمی شوم آنی. آنی داستان من و سرانجامش فقط یک قصه عشقی نیست، انجام همه آنچیزی ست که می پندارم، همه آنچیزی که باور دارم. سهم خواهی ست از ارزشهایمان. همه چیز را به چالش می کشد. همه کلمات از نو تکوین می شود. همه چیزی که می پنداشتم. انگار دارم در درونم سفر می کنم. تنها. امروز روز نهایی من است. رستاخیز من است.
Post a Comment