Wednesday, January 4, 2012

باید یادم باشه ازت بپرسم فشردن دندونام به روی هم این روزها چه معنی میده....

2 comments:

Anonymous said...

در جواب کامنت شما :
فعلا که نظر دادی ! [نیشخند]

فرهاد فراهانی said...

سلام آنی
اوهوم بیست و هفت سال سن دارم. بیست و هفت سالگی یک چیزی ست که آدم درونش می ماند. آدم همیشه یک چیزی دارد که درونش بماند. می گویند سرنوشت ولی تو بخوان گِل. خوبی؟
داستان نیست دختر. یا لااقل اگر بخواهیم داستان را یک نوشته خیالی فرض کنیم این داستان نیست. بخشی از زندگی من که هم اکنون درون آن هستم.
این اتفاقات که می نویسم افتاده یا در حال افتادن است. بهر حال نوشتن این چیزها کار خوبی نیست. آدم حس می کند که به یک آدم عوضی تبدیل شده که می خواهد وسط یک میدان معرکه بگیرد ولی من دلم می خواهد بنویسمشان. می دانی گاهی نوشتن به افکار آدم نظم می دهد. بهت حالی می کند که چه می خواهی.
تو چرا نمی نویسی؟ نکند افکارت بیش از اندازه منظم شده است؟! اوه دختر مراقب باش افکار خیلی منظم شبیه یک خیابان صاف و بی دست انداز ، یک خیابان بدون چاله در یک روز زمستانی آدم را می سُرانَد، وقتی که یکهو همه چیز از فرط سرما و نظم طبیعت یخ ببندد. مراقب باش یخ نزنی دختر. مراقب باش خیلی افکارت ولنگار نباشد. این همانقدر بد است که چاله زیر لاستیک ماشینت به تو حس بدی منتقل می کند. افکار ولنگار شبیه این است.