Sunday, October 2, 2011

دختره رو تاحالا ندیدم... همسن جوجه کوچیکه ی منه... هم هیکل!
باباش معتاده... زندانه ... حداقل تا دوسال دیگه... مادرش طلاق گرفته... بعدش بچه رو فرستاده در خونه مادرشوهره که من نمیتونم خرجش رو بدم... مادربزرگه خودش که کار نمیکنه دختراش خرجش رو میدن ... یکی کارگر کارخونه ست و یکی شوهر کرده و توی خونه ی کسی کار میکنه... یعنی یه نون خور اضافه شدن خودش غصه ایه واسه خودش...
نفهمیدم چرا یهو دلم براش رفت... اینکه با جوجه کوچیکه خودم مقایسه ش کردم ... یا اینکه حسش رو گرفتم که احساس زیادی بودن داره...
رفته بودم لباس بگیرم واسه جوجه بزرگه ... یه بلوز و شلوار هم برای دخترک گرفتم... لجم درومده بود که همیشه باید لباس کهنه بپوشه... بدجور لجم گرفته بود... مخصوصا که جوجه خودم رو میدیدم راه براه لباس عوض میکنه و واسه خودش حالی میکنه....
بعد دیدم خوشحال نیستم... خوشحال نیستم که نمیتونم خدادتا چیز دیگه براش بگیرم... که نمیتونم بیارمش پیش خودم و بچه خودم بکنمش...
اعصاب نداشتم بعدش ... همینجوری!

2 comments:

rampole said...

یه وقتایی آدم میگه بپرم بیام اینهمه راهو ببوسمت و برم . . .
بس که تو گــُــلی (این 4 تا پستِ آخرت تمام قد تو حلقومم...)

آنی said...

کاش میومدی!