میدونی هرجای دنیا که بروی سانسور گریبانت را سفت گرفته است و ول نمیکند....
اینجا که هستی از ترس جان خودت و وقتی بروی از ترس جان دوستانت....
بزرگی که از کودکی شیفته اش بودم و هنوز هست
در مقطعی از زندگی این سعادت رو پیدا کردم که مدتی رو در محضرش باشم
راه به خانه اش پیدا کردم و حتی لیوانی آبجوی دست ساز ....
روزی به جبر احساس وظیفه پرده از هویت روابط فامیلی برداشتم و هشدارهای لازم رو دادم
اینکه در اطراف شما جریاناتی در کار است و دلیلش هم این!
اما نپذیرفت... گفت من به اطرافیانم اعتماد دارم... شاید
اما چیزی که من گفتم حقیقت بود و دردناک و خطرناک
احساس گهی سرتا پایم رو گرفت...
ناچار بودم بعد این پرده دری فاصله حفظ کنم
چرا که وقتی سخنانم پذیرفته نشده بود به حق یا ناحق به واقع یا در ظاهر
دیگر جایگاهی در آن بارگاه نداشتم
من از سیاست متنفرم من نمیخوام ارتباطاتی که دارم به سیاست مربوط باشه
من از دروغ متنفرم... من از ادای دروغ هم بدم میاد
من حالم بد میشه وقتی کسی فکر میکنه دروغ میگم
من رابطه ی قشنگم رو خراب کردم برای اینکه هشدار بدم...هشداری که فکر میکردم وظیفه مه
و از نگاهی که بهم میشد بدم میومد
میدونستم حسشون رو
ولی نمیتونستم بیشتر از این چیزی بگم فقط برای اینکه نشون بدم واقعا چی نیستم!!!
الان باز یادش افتادم... بعد دوازده سال داغ دلم تازه شد
حالا غمگینم...
و من هیچوقت بیشتر از اینی که نوشتم نمیتونم بنویسم در هیچ جای دنیا و در هیچ زمانی
No comments:
Post a Comment